فرشته زمستونی ما نادیافرشته زمستونی ما نادیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

❤نادیا و نلیا تمام هستی ما❤

مادر...

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:میگویند فردا مرا به زمین میفرستید من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه  میتونم برای زندگی به آنجا برم ؟خداوند پاسخ داد:از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را بری تو در نظر گرفته ام.او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه. اینجا در بهشت "من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینهابرای شادی من کافیست.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواندو هر روز برایت لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس خواهی کردو شاد خواهی شد.کودک ادامه داد:من چطور می تونم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت...
30 دی 1390

30 پند اشوزرتشت...

                                                                                              بقیه در ادامه مطلب... 1. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رن...
27 دی 1390

26 دی ماه...جشن بهمن گان...

جشن بهمن گان(روز پدر) هزاران سال پیش درایران زمین  نیاکان ما آیین ها وجشنهای بسیار زیبا یی  برگزار می کردند که هرکدام ویژگیهای خود را دارا بود روز دوم بهمن ماه باستانی (26 دی خورشیدی) بهمن(وهمن) روز نام دارد نیاکانمان در جشن بهمنگان از کشتار و سر بریدن جانداران سودمند و خوردن گوشت آنان خودداری می کردند. در اين روز در ديگی به نام بهمنجه آشی به نام دانگو از گندم و ماش و عدس و نخود و باقلا  می پزند و مهمانی می دهند. اين آش را هفت دانه نيز می گويند. همچنین از دیگر آیین های این روز بزرگداشت پدران خانواده (روز پدر) و ارج نهادن به تلاش های آنهاست. جشن بهمنگان را به شما هم میهن گرامی شاد باش می گویی...
27 دی 1390

نادیای من دوباره سرما خورده...

هر سال نزدیک تولدت سرما خورده بودی...امسال هم دوباره مریض شدی...الان ٣ روزه که سرما خوردی...هفته دیگه ٣ بهمن تولدته...از خدا میخوام خیلی زود حالت رو خوب کنه....امروز یکشنبه ست ما میخواییم تولدت رو پنج شنبه تو مهد کودک جشن بگیریم ....خدا کنه تا اونموقع  خوب بشی عشق من... خیلی دلم میگیره وقتی کسل و بیحال میبینمت...دلم واسه شیطونیات و سر و صدا هات تنگ شده... به همه ی فرشته های مهربون سپردم واست دعا کنن...         خدا جونم کمک کن دختر نازنینم هر چه زودتر حالش خوب بشه و تو روز تولدش بدرخشه... خاله های مهربون ازتون خواهش میکنم واسه نادیا جونم دعا کنین... &n...
25 دی 1390

تازه ترین عکسهای نادیا و نلیا...

چند تا از عکسای فرشته های من  که تا حالا تو وبلاگ گذاشته نشدن....   .                                     ...نادیای من تو این عکس 2 سال و 9 ماه داره...             این عکسها رو آذر گرفتیم(روز بعد از شب چله)           اینجا نلیا 57 روز داره(16 دی)       نلیا سرش ...
23 دی 1390

خاله و دخترعمه 1 سال بزرگتر شدن...

یکشنبه 18دی تولد خاله دیناز بود...16 سالش تموم شد... پنجشنبه22دی تولد دختر عمه نگین بود...اون فقط 12 روز از نادیا بزرگتره....و 3 سالش تموم شد...خودشون تو خونه 3 تایی تولد گرفته بودن...امروز جمعه هم صبح اومدن خونمون تا برامون از کیک تولد بیارن...      نادیا و نگین هم با هم بازی کردن...و نلیا هم خواب بود...       ...
23 دی 1390

از دست این سرماخوردگی ....

چند روزه که سرما خوردگی اومده سراغت...چهار شنبه از مهد کودک زنگ زدن بیایم ببریمت خونه چون سرفه میکردی...این سرفه ها از یکشنبه شروع شده بودن...از پنجشنبه سرفه هات بیشتر شد... نادیا جونم کاش ایقدر تند تند سرما نمیخوردی...بابایی هم هنوز سفره...سه شنبه شب میاد...خدا کنه تا اونموقع خوب بشی... حالا منو ببین که تو این وضع حس عکاسیم گل کرده بود...مرسی که تحمل کردی .البته کار منم سخت بود به زور یه دونه عکس خوب در اومد... نلیا هم خوابیده بود ...تو هم حال نداشتی وگرنه اونم میاوردم عکس بندازه... ...
22 دی 1390

نادیا و رنگ انگشتی...

امروز شنبه 17دی ... دیشب جمعه ...رفتیم خونه خونه مادربزرگ من...پس از شیطنت ها و عکاسهایی که نادیا با دوربین و گوشی ازمون گرفت و بعد از اون کلی دیگه با نادیا سر و کله زدیم و این عکس رو هم اونجا انداختیم وقتی به خونه برمیگشتیم تصمیم گرفتیم براش رنگ انگشتی بخریم... قبلا یه بار این کار رو کرده بودیم ولی فرشته ی من همه جا رو رنگی کرده بود ....و فکر کردیم حالا دیگه نادیا بزرگتر شده و  دوباره امتحان کنیم بد نیست(البته بهش نگفتیم براش چی خریدیم وگرنه همونجا تو ماشین کارشو شروع میکرد). امروز وقتی از مهد برگشت رنگها رو نشونش دادم و از اونجایی که نادیا خوب غذا نمیخوره اشتیاق برای نقاشی کردن باعث شد غذاشو بخوره... و بعد از آخرین قاشق غذ...
21 دی 1390

وروجک خونه ی ما...

نادیا این روزا تقریبا همه کاری انجام میده... از وقتی نی نی اومده تو خونمون نادیا خانوم هم حس مادری بهش دست داده... به عروسکش شیر میده ...باد گلوشو میگیره...پوشکشو عوض میکنه...براش شعر میخونه...باهاش بازی میکنه و براش جغجغه تکون میده..... البته همه اینا به جز شیر دادن شامل حال نلیا هم میشه... تا گوشی ...دوربین ...و همچین چیزایی میبینه برمیداره  و شروع به عکاسی میکنه... تا اسم کامپیوتر رو میشنوه و حس میکنه میخواییم بریم سراغش میپره و روشنش میکنه و میگه( برو تو اینترنت دیگه...)  این یکی از کاراشه...که مثلا داره گوشی منو شارژ میکنه(البته میدونه اینجوری شارژ نمیشه)فقط میخواد منو سر کار بزاره و کلی بخنده... ...
21 دی 1390

نادیا و نلیای 53 روزه...

دوشنبه 12 دی 90 امروز نادیا خانوم تا از مهد اومد شروع به بازی با ماشینش کرد و نلیا کوچولو رو هم رو پاهای خودش نشوند..نلیا کوچولو هم امروز53 روزشه. با این قیافه ای که به خودش گرفته میشه حدس زد با خودش چه فکری میکنه....   ظهر هم که بابایی دندونشو کشیده بود و اومد خونه ...وقتی خواستیم بخوابیم نادیا اونقدر رو تخت پرید و شیطونی کرد که پشیمون شدیم .... چند لحظه هم که آروم بود رفتم دیدم هر چی گل بوده رو از گلدون در آورده بود و پر پر کرده بود و ریخته بود تو اتاق و چون خواسته بود جمع هم بکنه تو آشپزخونه هم ریخته بود...منم جاروبرقی رو دادم دستش تا همه رو جارو بزنه و اونم اینکارو کرد...  و تا شب کلی دیگه شیطونی کرد.... ...
21 دی 1390